I really wanna help her. Act as she does for me but it doesn't work. The help that I need and the way I get that help is compeletely different from the way she needs it! And I just know to behave in my own way!
I can give you an example. HUGS! it really works for me. It's just like all the stress comes out of my body and I feel super good. But how about her? Dunno!
I do admire and friendship and i am really luky to have her. But how does she feel?
I just don't wanna hear that anger and disapointment and sadness in her voice.
I really wanna help her. Act as she does for me but it doesn't work. The help that I need and the way I get that help is compeletely different from the way she needs it! And I just know to behave in my own way!
I can give you an example. HUGS! it really works for me. It's just like all the stress comes out of my body and I feel super good. But how about her? Dunno!
I do admire and friendship and i am really luky to have her. But how does she feel?
I just don't wanna hear that anger and disapointment and sadness in her voice.
امروز روز عجیبی بود تو کتابخونه. صبح تنها بودم و اروم اروم شروع کردم ب زیست خوندن. فصل ۷ زیست ۱۱ خیلی سخته ولی خیلی هم جالبع و عجیبه! توی ۴ تا صفحه کل دستگاه تولید مثل مرد رو توضیح میده و جمع میشه. تهِ تهِ سخت بودنش اینه ک fsh و lh روی سلول سرتولی تاثیر میزاره یا بینابینی و ۴ تا لولع پر پیچ و خم داره. ولی مال زن. پدرتو در میاره. توی ۶ صفحه توضیح داده و ۱ صفحه ۳ تا نمودار مختلفه ک تاثیرات هورمون ها روی ی سلول و روی دیواره رحم میبینی و تک تک این نمودار هارو باید برسی کنیو بعد همه شونو باهم. ولی ازیین پیچیدگیش خوشم میاد اینکه هی باید بگی خوب. الان این کم شد. دیواره رحم تخریب میشه و اون سلول شروع میکنه ب بزرگ شدن و تهش ن خودت میفهمی چی گفتی ن کتاب میدونه راجع ب چی حرف میزنه و نه تست میدونه باید چیو ازت بخاد.
حالا ول کن. وقت ناهار هیچکی نبود دیگ. خاستم برم بیرون تو پارک بشینم ک برادر منصوری عصبانی اونجا بود و برگشتم بالا و وقتی رفتم تو دیدم نرگس تنها اونجا نشسته وقاعدتا رفتم پیشش(هرچند اینکه میخاستم برم تو پارک یکی از دلایلشم همین بود ک با نرگس تنها نباشم!) نرگس از من حدودا ۲ سال بزرگتره و اون دفعه تو دستشویی ک دیدمش بهش گفتم چ قدر لباست قشنگه و اونم از هودی youth من تعریف کرد و کم کم اشنا شدیم باهم. و دفعه قبل ک دستبند رنگی رنگی مو دید ازم پرسید lgbt ام یا ن. یا چند ثانیه تو شوک بودم اصلا! وقتی تو ناهارخوری پیشش نشستم شروع کردیم اروم اروم حرف زدن و وجه اشتراک های خیلی بیشتری پیدا کردیم. (بیا ب اینم توجه داشته باشیم ک من وقتی تنهام چ قدر سرد و عصبانی و ادم مزخرفی ام. ولی با نرگس اصلا اینطوری نبودم! برای خودمم عجیب و جالب بود!) نرگس انگلیسیش خوبه و فیلم میبینه. توی بارون اهنگ lost in japan شان رو گوش میده و روی دیوار اونجا ک کمدمونه bts مینویسه تا فن های دیگه رو پیدا کنه و از شان ب خاطر این ک همسنشه و اینقدر بیشتر اون موفقه سعی میکنه خیلی خوشش نیاد! ادم عجیب و جالبیه. حس میکنم خعلی عادم میتونه باهاش راحت باشه. کلا دختر خوبیه. :))
عصر ک بارون گرقته بود وقتی میخاستم برم بیرون اعظم و آبدارزاده و اینا رو دیدم و تا اومدیم بریم پایین ابرا رفته بودن و افتاب شده بود و کلی با بچه ها پایین حرف زدیم و خندیدیم. قطعا آدم های چهرازی بهترین عادمایی بودن ک تو کل عمرم دیدم(میتونیم بگیم ۹۰ درصدشون!)
بزار از مرضیه هم بگم. آقآی کتابخونه اس موهاشو پسرونه زده و ی چیزی شبیه حلقه دستشه و ساعت مردونه و پیرهن و شلوار مردونه میپوشه. یه بار یکی از پیرهن هاش دقیقا شبیه یکی از پیراهن های داداشم بود:)) اون موقع بود م مطمعن شدم کلا میره مردونه فروشی خرید(حالا ن اینکه خودم نمیرم:/) و وقتی از کنارت رد میشه تا چند دقیقه بودی عطرش باقی میمونه. کلا با همه زود رفیق میشه و ی حس راحت بودن و اینایی داره باهاشون ولی با من نه. یادمه اولین بار ک دیدمش طوبی(حتی مطمعن نیستم اسم اون دختره طوبی اس یا ن:/) بهش گفت بیا تو با لیمو حرف بزن و اونم گفت ن من نمیخام باهاش حرف بزنم. "اون زیادی با ادبه" و من تو دلم میگفتم وات د فاک دود؟ پس من تصمیم گرفتم کلا باهاش کاری نداشته باشم و اون. رفتارش عجیبه. نمیفهمی دقیقا فازش چیه! باید فاصله ایمنی رو باهاش حفظ کنی ب نظرم! :))
کلا داره ب سرعت و عجیب میگذره. کتاب عربی رو ک باز میکنم انگار مغزم از حالت اماده باش درمیاد و میره اون گوشه جمجمه ام میشینه وشروع میکنه ب سوهان کشیدن ناخوناش و میگه:" خوب. در چ موردی میخای برات مزخرف بگم و روح روانتو بهم بریزم؟" شیمی کم کم دارم میفهمم و هنوز توز توی خونه نمیتونم درس بخونم. نمیدونم واقعن چرا هی میخام اینارو بنویسم و ثبتشون کنم و میخام دوباره وبلاگمو زنده کنم. ولی حس میکنم این ننوشته باعث شلوغی بیش از حد مغزم شده. برا همینه ک هی جمله توی سرم حرکت میکنه و هی فکر میکنم. باید بریزمشون بیرون :) پس اگ اذیت میشین و علاقه ای ندارین برید:) هرچند کسی ک تا اینجا رسیده قطعن با خاست خودش خونده:))
از خونه ک میرم بیرون و از وسط پارک ک رد میشم ی لحظه وایمیستم و پایین شلوارمو تا میزنم تا نزدیک بوت هام چماله نشه. سرم رو برمیگردونم و ب خونمون نگاه میکنم. با خودم میگم من الان میتونم برم و دیگ هیچ وقت برنگردم! تا چند ساعت هم نگرانم نمیشن چون میدونن(فکر میکنن ک میدونن) کجام و میتونم واقعا به درستی فاصله بگیرم. بعد ب مطلبی ک چند وفت پیش با سرچ کردن How to disapear سرچ کردم میفتم. میگفت آروم آروم وسایلاتونو بفروشین و تبدیل ب cash اش بکنین و آروم خودتونو از همه جا کنار بکشین ک نبودنتون خعلی تو چشم نزنه و بعد تو ی موقعیت مناسب اون کاری رو ک میخاین رو بکنین.
دارم جزوه های زیستمو پاک نویس میکنم.
داشتم ب تیلاکوئید و تک تک پذیرنده های الکترون و الکترون ها نگاه میکردم و با خودم گفتم خدا چ بیکار بوده ک نشسته تک تک این گولی های کوچولو رو خلق کرده. به خودم گفتم خب چی کار میکرد؟ و طبق معمول جوابم این بود Magic :) (جادو) و بعد به انگشت شستم نگاه کردم و حل کردم ک میدونم دقیقا توش چی داره میگذره و برای اولین بار بعد از این سه سال از اینکه رشتم تجربیه خوشحال شدم:)
مرضیه عادم خعلی عجیبیه. دوبار با کیمیا ازش ی درخاستی داشتیم و اون نمیتونست برامون انجامش بده و امروز ب خاطر اون دو دفعه برامون بستنی خریده بود!!!!! اون هیچ وضیفه ای نسبت ب ما نداره ولی همچین کاری کرده و بعد ک درخاستشو رد میکنی اینقدر تعارف میکنه و میگه ک ناراحت میشه ک روت نمیشه پسش بدی. و بزار بهت حقیقتو بگم. ازش میترسم در حدی ک وقتی قضیه بستنی رو بهم گفت اینقدر احساساتم غاتی شده بود ک صدام خعلی رفته بود بالا و خنده های هیستریک مانندی داشتم:)) دلم میخاد فاصله مناسب رو ازش حفظ کنم.
میخاستم کاملا برات تعریف کنم ک چیشد با مهشید. ولی بزار ی چیزی برای خودم بمونه و حتی اگ قراره با خاطرات بهتر جاش توی مغزم پر بشه ، پر بشه! فقط یادم بمونه اون احساس Gratitude یی رو ک بعد از حرف زدن باهاش داشتم یادم بمونه تمام اون خاطرات خوبمون رو. یادم بمونه ک ب جایی رسیدیم ک قبل از اینکه چیزی ازش بخام خیلی فکر نمیکنم و نمیگم " ن درست نیست ب زحمتش بندازمش" چون میدونم دیگ اصلا همچین فکرایی راجع ب هم نمیکنیم.یادم بمونه روز های خوب رو و نزارم مغزم مسموم بشه. :) یادم بمونه چ قدر نزدیکیم:)
1. بزار حقیقتو بگم. بیش از اندازه (ب قول شان!) "آبسِسد" شدم با اون فیلم(؟) تعاملی بلک میرِر: بَندِرسنچ. برام خعلی خعلی جذاب شده و حتی میتونماون ی ربع تکراری اولش هم تحمل کنم:)) شاید باید سر خودمو با ی چیز دیگ گرم کنم!
2. شان قبل از اهنگ a little too much اش ی speech کوچولو داشت. اینکه بعد از مدت ها قبل از اجراش قرص ارام بخش نخورده و اینا. ک بعد ی جمله میگه. میگه اگه [به خاطرش] مضطرب میشی، بخاطر اینه ک اهمیت میدی. نمیتونم براتون حسم نسبت ب این جمله رو توضیح بدم! ب خودشم گفتم. انگار ی جوابی بود ک مدت های زیادی داشتم دنبالش میگشتم! خعلی زیاد برام معنی داشت! و بعد از شنیدنش گفتم من اینو قطعا رو بدنم تتو میکنم و هیچ وقت ازش خسته نمیشم. توی یه کیو اند آی دیگه هم گفت خودتو هزار برابر بیشتر از الان دوست داشته باش. میدونی. عادم عجیبیه:) و خعلی دوست داشتنی:))
3. یه چیز دیگه هم میخاستم بگم یادم نمیاد:)
توی ماشین ک نشسته بودیم سفت حرف میزدم. میدونستم دارم چی کار میکنم. دستام یخ کرده بود و قلبم تند میزد. اونجا ک رسیدم دیگ نمیتونستم تحمل کنم. کل بدنم یخ کرده بود و داشتم لرز میکردم. کلی فکر پاچیده بود توی مغزم و فلج شده بودم. یکم بیرون نشستم و نفس کشیدم. فکر های مختلف میزد تو کله ام و نمیتونستم خودمو خفه کنم.اروم اروم بدنم داشت گرم میشد و بینیم داشت اتیش میگرفت! اونجا دنبال ی عادم اشنا گشتم ک بشه باهاش حرف زد و جوابمو با صوت های مختلف بی معنی نده و بغلم کنه! هیچ کی رو نیافتم! با خودم فکر کردم ک ب بابا و مامان هیچی نمیگم و خودم حلش میکنم. ۲ ساعت بعد تو ماشین نشسته بودم همه ماجرا رو برای بابا تعریف کردم:)) بابا با همون قیافه ای ک داره هرچی رو میگی کاملا تحلیل میکنه ب خودش گرفته بود و من ک حرفام تموم شد خعلی سفت پشتم بود. انگار همه استرسی ک داشت میشتم از بین رفته بود چون میدونستم ک ددی پشتمه :)
ی سری رومِر هایی بود ک میگفت شآن سینگل جدیدشو ۷ مِی منتشر میکنه. من واقعا ب دید رومر بهشون نگاه میکردم و دعا میکردم ک راست باشن، ولی اصلا امیدی بهشون نداشتم. و دیشب شآن خبرشو قطعی کرده! واقعا قراره سینگل بده بیرون پسرم میدونی. کلا توی امتاحانا و نزدیک امتحانا همه هی فیلم و البوم سینگل میدم بیرون. زیاد غیر منتظره نیس ولی خعلی حس خوبی بود:')
آز سنجش خعلی بد شد. حس خعلی بهتری نسبت بهش داشتم! امیدوار تر بودم نسبت بهش:(
(هری استای داره میگ: stop you're crying baby it's the sign of the times, we gotta get away from here!)
میترسم. از ته و اعماق وجود م از اینکه چ اتفاقاتی خاهد افتاد میترسم. میخام اتفاقای خوب رام بیفته:(
چرا وقتی یه عادمی ی حرفیو میرنه ناراحت نمیشیم و وقتی یه عادم دیگ ای همون حرفو میزنه ناراحت میشیم؟ دقیقا منطق درونمون برای ناراحت شدن و نشدن چیه؟
P.S: I wish we hadn't grown up, so we could really be best friends forever and nobody could seprate us. But now? God. it feels like we are just 2 ppl who know each other. Isn't it sad?
برخی از مردان زندگی مشترک را فقط رابه جنسی می دانند در صورتی که زندگی مشترک مجموعه رفتارهای زوجین در طول زندگی شان می باشد . رفتارهایی مانند خوبی ها ، بدی ها ، اخلاق و احساسات و … در این مقاله قصد داریم به رفتارهایی که زن ها دوست دارند شوهرشان انجام بدهند و از آن لذت می برند را بررسی کنیم .
ادامه مطلب
درباره این سایت