من خیلی تلاش کردم ک همه چیزو برگردونم همونجوری ک بود و درستش کنم. تا حدودی درست شد. ولی الان نمیخامش! الان میفهمم اشتباه بوده و اونقدری ک فکر میکردم برام مهم نبوده. اونقدری ک فکر میکردم با ارزش نبوده برام! و الان میخام پسش بدم:)) دلم میخاد ی لحظه همه چیزو پاز کنم، اون تیکه از زندگیمو دیلیت کنم و بزارم همونجوری باشه. من داشتم فراموشش میکردم ولی یهو زد ب سرم. من نمیخامش. من یه عادم دیگ ای برام مهم تره. من یه عادم دیگ ای برام کافیه. حتی میدونم اون رو هم دارم خعلی بزرگش میکنم ولی خوب. .

و x طرف من نیست دیگ. من از اینکه ندارمش، نقش اصلی یی رو دیگ تو شوی زندگی من بازی نمیکنه خوشحالم. از اینکه بخشی از زندگیم حول علاقه فرد دیگ ای نمیتابه هم خوشحالم. بیا صادق باشیم، هنوز اعتماد بنفس مواجهه کامل باهاشو ندارم. هر بار ک اونجوری ک خوش رفتار میکنه رفتار کردم دو دقیقه بعش استرس کل وجودمو گرفته و حتی میخاستم جبران کنم:)) ولی زدم تو سر خودمو و جلوی خودمو گرفتم، چون کوچیک کردن خودم دیگ بسه. اون سال دیگ میره سراغ زندگی خودش، ولی من میمونم برا خودم! حتی گاهی وقتا در مواجهه باهاش اون نگار کوچک و بچه میزنه بیرون. اونکه خعلی احمقه و چون تو اون روز اون کارو براش نکردی تو هم این روز این کارو برات نمیکنه! ولی تو دلم میزارمش و کار ک در اون لحظه ب نظرم درسته رو انجام میدم. اون براش مهمه ک تو مرکز توجه باشه. مهم نیست چند نفر رو اذیت میکنه، تا وقتی ک خوشه براش کافیه. شاید هم اون واقعا اینجوری نیس ولی من اینجوری فکر میکنم. شاید ایراد از منه، ولی وقتی نمیتونم خودم رو درست کنم و درست رفتار کنم باهاش، بزار تمومش کنم. اون چیزی ازش کم نمیشه و من؟ راحت میشم:))
ولی من ب خاطرات خوب گذشته مون هم احترام میزارم. یادم میاد چ قدر بهم خوش گذشت باهاش و چ قدر چیز یادگرفتم ازش .
برای اولین باره ک تو زندگیم عادمی ب این نزدیکی رو میزارم کنار، برا همین هنوز کاملا نمیدونم باید چ جوری رفتار کنم. حس میکنم ب کلوژر نیاز دارم البته اینکه مدرسه نمیریم دیگ هم بی تاثیر نخاهد بود. میتونم کامل فوکس کنم رو کارام و دیگ فکرای بیخودی هم نمیاد تو کله ام:))

امروز یهو کیمیا حس کرد ک دیگ تمومه تمومه تموم شده و سفت شروع کرد خداحافظی کردن بابچه ها و منم سفت ادامه دادم. نگو هنوز حد اقل ۱ ماه دیگ میبینیم هم دیگ رو!
در این مورد نمیدونم باید چ احساسی داشته باشم. از تموم شدن بیرستان بی نهایت خوشحالم. از ندیدن دوستام بی نهایت ناراحت. از نزدیک شدن کنکور ناراحت. از اینکه فکر میکنم سال دیگ قراره خودم باشم و خودم و دانشگاه و ی زندگی جدید خعلی زیاد خوشحال. استرس رو برای کنکور حس میکنم و ناراحتی برای کم کاری هام و خوشحالی برای سیزن جدید زندگیم:)) ظهر همه اش یهو ریخته بود توی قلبم و حس عجیبی داشتم:)) حوری هنوز حرفای اون روز رو یادش بود و بهم میگفت حرف بزن:)))))))
ولی در کل بگم خوشحالم. از مسیری ک طی کردم راضی ام و میدونم ک خعلی جاها تصمیمات اشتباهی گرفتم و اشتباه کردم ولی خودش پشتم بوده و ب جای بدی نرسیدم. ظهر ک با زهرا حرف میزدیم گفت تو از تجربی خوندنت ناراضی یی و منم گفتم اره. از رشته ای ک انتخاب کردم ناراضی ام. ازش متنفر نیستم ولی میتونستم این سه سالو با لذت بیشتری بگذرونم(الان دارم با خودم میگم قطعا ی چیزی توش بوده ک من الان اینجام و وضعیتم اینه!) ولی. قطعا ب آدمایی ک شناختم می ارزه. من واقعا راضی ام از اینکه اینجا بودم تا با این آدما باشم و سه سال زندگیمو اینجوری بگذرونم. عالی نبود. بی نقص نبود. ولی خوب بود. شاد بود. بزرگم کرد و یاد گرفتم. من واقعا راضی ام ازش. خدارو شکر. ما همه مون میتونستیم اونجا نباشیم. ما همه مون رویاهایی بزرگتر از چیزی ک تو صآد بودیم داشتیم ولی تهش همه مون ی رویایی مشترک داریم ک میتونه تا عاخر عمر مارو ب هم وصل کنه:) و من چ قدر راضی و خوشحالم ازین مورد. خداروشکر. چ قدر خوب نوشت این تیکه رو برامون:)
پ.ن: حس میکنم بعد از نوشتن این تیکه عاخر روحم داره لبخند میزنه:)

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها