حالم خوب شد. دیروز بعد از حرفایی ک منصوری سر کلاس زد دیگه استانه تحملم تموم شده بود و وقتی بلند شدم کاپشنمو بپوشم فهمید ک چ قدر حالم بده و خودش گفت ک از کلاس برم بیرون و چند دقیقه بعد تو اتاق بهداشت داشتم زار میزدم. بعدش ک ازم پرسید قرار شد مهشید بیاد پیشم و بعد ک اومد آروم شدم کم کم. حرف زدیم. تصمیمم برای تتو زدم جمله I don't fucking care خیلی مسمم تر شد(چ جمله ای!)
و امروز حالم خوب بود.مغزم کمتر حرف میزد و فکرم رها تر و باز تر بود.

-I know you're gonna tell me what happened anyway! So come on.
And I said.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها